قبل از وصلت خانواده ما با خانواده امام، من سید احمد آقا را یکی دوبار بیشتر ندیده بودم. از موضوع ازدواج خواهرم با سید احمد آقا از طریق نامه مطلع شدم. خواهرم نامه نوشت و مطلب را به من گفت. من از این وصلت خوشحال شدم و آن را به فال نیک گرفتم. در پاسخ نامه خواهرم نوشتم کسی که باید تصمیم بگیرد خود تو هستی و امیدوارم که فقط این نکته در ذهن تو نبوده باشد، چون پسر آقای خمینی است، این کافی باشد، حتماً جنبه های مختلف را در نظر گرفتی و اطلاعات لازم را کسب کردی و شناخت کافی هم داری. به هر حال ان شاءا... مبارک باشد. از سال 1345 که از ایران رفتم خواهرم را ندیده بودم، سیداحمد آقا را هم همین طور تا اینکه در سال 1356 آنها در نجف به امام ملحق شدند. در این فاصله البته در امور مربوط به مبارزات ارتباطاتی داشتیم و کارهای مشترکی انجام می شد، خانم من تعطیلات تابستان به ایران می آمد. یک بار بعد از اینکه ایشان برگشت (حدود دو ماه و نیم بعد) یک روز پست برای ما یک بسته آورد که جعبه ای حدود 7ـ6 کیلو پسته بود. ما تعجب کردیم زیرا به کسی سفارش نداده بودیم که این قدر پسته برای ما بفرستند. به خانمم گفتم سعی کن جعبه آسیب نبیند. چوب ها را باز کردیم، دیدیم دست نوشته ای به صورت خیلی ماهرانه دور تا دور این جعبه جا سازی شده و نسخه خطی کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» اثر جلال آل احمد است. در کنار گوشه هایش هم نوشته های بی ربطی دیده می شد، آنها را سر هم کردیم. متوجه شدم که این جعبه را سید احمد آقا فرستاده و آن جملات این بود که سعی کنید این جزوه را در اولین فرصت چاپ کنید و توسط مسافرین و راه های مقتضی چند جلد آن را به ایران بفرستید. دو ـ سه ماه بعد که مسافری از ایران آمد در این مورد استعلام کرد که این کار انجام شده است یا نه؟ سال بعد که خانم من به ایران رفت، سید احمد آقا را دیده بود
ایشان به خانمم گفته بود من در حضور جواد ـ برادر من ـ از شما سوال می کنم بگو که این کتاب در آنجا چاپ شده است. ایشان وقتی به آلمان برگشت موضوع را به من گفت. برای من سوال بود که علت این تقاضای سید احمد آقا چه بوده؟ تا اینکه سید احمد آقا را وقتی به سوریه آمده بود (در سال 1356) دیدم و قضیه را سوال کردم. ماجرا از این قرار بود که مرحوم آل احمد دست نویس کتابش را به وصیت و یادگار نزد آیت الله حاج آقا رضا صدر ـ دایی من ـ به امانت گذاشته بود که ایشان در فرصت مناسبی آن را چاپ کند. دایی من ظاهراً به احمد آقا گفته بود این کتاب نزد ایشان هست. احمد آقا می گوید اجازه بدهید من این کتاب را یک شب ببرم و بخوانم، می گوید نه نمی شود، می ترسم از روی آن بنویسی چون این سپرده در دست من است. از آنجا که تعهد انقلابی در آن مقطع ایجاب می کرد که این کتاب چاپ شود، سید احمد آقا با جواد برادر من مشورت می کنند که چه کار کنند؟ به این نتیجه می رسند که آقا رضا صدر به سید احمد آقا اجازه نداده کتاب را از کتابخانه خارج کند، اما به آقا جواد این حرف را نزده است، بنابر این ایشان کتاب را به مدت یک شب به احمد آقا برساند با این قید که مطمئن شود که کتاب چاپ خواهد شد. آقا جواد این کار را انجام می دهد و سید احمد آقا هم تعدادی از دوستانش را جمع می کند و کتاب را میان آنها تقسیم می کند و آنها هم می نشینند و تا صبح کتاب را رونویسی می کنند و فردا صبح کتاب را تحویل می دهند. سید احمد آقا می خواست این تعهدش را به آقا جواد منعکس کند منتها از زبان یک نفر دیگر، لذا وقتی خانم من را دیده بود از ایشان خواسته بود که بگوید کتاب چاپ شده.
به جز این مورد، موارد دیگری از ارتباط من با سید احمد آقا وجود داشت و ما اعلامیه ها و بیانیه هایی که مربوط به ایران می شد، توسط مسافران مختلف به ویژه کسانی که مورد شک ساواک قرار نمی گرفتند، به ایران می فرستادیم و به سیداحمد آقا می رساندیم.
در سال 1356 سید احمد آقا و خواهرم از ایران آمدند و رفتند به مکه و برگشتند به لبنان و سوریه که بعداً به نجف بروند. من هم تعطیلی داشتم رفتم لبنان. شنیدم خواهرم به اتفاق برادرم مرتضی و همسرش در سوریه هستند. همان طور که گفتم از سال 45 خواهرم را ندیده بودم و علاقه خاصی به همدیگر داشتیم و خاطرات شیرینی در بچگی میان من و ایشان وجود داشت. از لبنان به همراه دکتر چمران و خانم امام موسی صدر رفتیم به سوریه، داخل خانه شدیم ولی آنها نبودند، هر لحظه اشتیاق من زیادتر می شد. وقتی که از ایران می رفتم فاطی دختر کوچکی بود، حالا بچه دار هم شده بود (حسن آقا به دنیا آمده بود). وقتی اینها آمدند نقشه کشیدند که ببینند من خواهرم را می شناسم یا نه! خواهرم و خانم مرتضی هر دو رو گرفتند، اما وقتی وارد راهرو شدند، خواهرم دیگر تاب نیاورد و بعد از سالیان دراز همدیگر را در آغوش گرفتیم. ظاهراً همان شب یا فردا شب حاج احمد آقا از مکه برگشت که پس از احوالپرسی به گفتگو همراه با شوخی نشستیم. یکی از شوخی هایی که به بحث جدی هم کشید در مورد خروج ایشان از ایران بود که می گفت من احساس کردم که دیگر در قم دارم نفله می شوم و گاو پیشانی سفید شده ام. من از فدا شدن نمی ترسم اما نفله شدن را دوست ندارم. آمدم یک دیداری با آقا (امام) داشته باشم و بقیه کارهایم را ارزیابی بکنم. یکی از مسائلی که در ذهنم دور می زند این است که عبا و عمامه را بردارم و بیایم اروپا و بدم نمی آید که طب بخوانم اما مثل اینکه خیلی طولانی و سخت است و از من می پرسید به نظر تو موفق می شوم یا نه؟ آن چیزی که در همان دو ـ سه روزی که با همدیگر بودیم خیلی لذت بخش بود، صراحت و شور و بی قراری احمد بود. ایشان را بسیار احساسی و عاطفی یافتم در عین حال منطقی و فعال و پرتحرک.
(خاطرات سید صادق طباطبایی؛ ج 1، ص 351 – 356)
.
انتهای پیام /*