انگار شهر همه یک دل بود و آن دل فقط به یاد او مى‏ تپید؛ نه فقط آن روز، که سالها، و از آن شب سیاه ظلمانى که در ظلمت ستم‏شاهى او را به اجبار به سفر فرستاده بودند؛ او که نامش همواره زمزمه نیمه شب این مردم قدرشناس بود؛ او که صدها قافله دل را به همراه داشت و بدرقه راهش دعاى همیشگى این مردم که: «هرکجا هست خدایا به سلامت دارش».

فراز و فرود مژه‏ ها، جارى شدن اشک ‏ها، تپیدن دل ها، انتظار، انتظار و انتظار و عشق و عشق و عشق، تفسیرى مختصر از حال و هواى مردم قم در آن روز بود. عجیب بود، مردمى که این همه سال هاى طولانى انتظار فراق را صبر کرده بودند، اکنون در آستانه لحظه‏ هاى شیرین انتظار وصل، گویى تاب و تحملشان به قربانگاه رفته بود. دلها همواره ‏بر قفس سینه ها مى‏ کوبید تا زودتر خود را رها سازد و در وادى وصل به پرواز درآید.

شهر همه دل بود، یک دل و این دل هم براى او مى‏ تپید. من قیامت انتظار وصل دوازدهم بهمن را ندیده بودم، ولى خیلى چیزها شنیده بودم، اما امروز را که دیدم واقعاً دانستم محبت، عشق، دوست داشتن و محبت ورزیدن چه مفهومى دارد. انگار جاده‏اى که از قم تا تهران کشیده مى‏ شد، سمت و سوى قبله عشق را مى‏ نمایاند و قطب عشق هر‏لحظه به این انبوه مشتاقان نزدیک و نزدیکتر مى ‏شد و تو مى‏ توانستى در اقامه این نماز عاشقانه، زلال و شفافیت عشق را به تمامه به تماشا بنشینى.

پسربچه ‏اى از گرد راه رسید و با خوشحالى فریاد زد: که امام آمد، من با این چشمانم آقا را دیدم و بعد هجوم محارم به سمت وى، چنانکه گویى با موجودى مقدس و متبرک برخورد مى‏ شود، سراپاى وى را غرق بوسه کردند. قاب چشمان را از آن روى که تصویر روح خدا در آن چهارچوب قرار گرفته بود و دست‏ ها را از آن روى که به قیام و قعود عشق نشسته و قدم ‏ها را از آن روى که زائر دیدار خمینى این عزیزترین عزیز آن مردم و آن دیار گردیده و به شوق دیدار او راه پیموده است.

این شوق تنها مربوط به آن نوجوان دوستدار و عاشق خمینى که بعدها امثال وى نقد جان را در پاى کلامش هدیه و فدیه مى‏ کردند، نبود. همه حتى من که سالها را در جوار و در کنار او گذرانده و از آن همه برکات مقدس و اهورایى بهره ‏ها برده بودم، حال و هواى دیگرى داشتم و داشتند. من که چند روز قبل از حرکت امام از تهران به قم براى دیدار پدر و مادرم به آن‏جا رفته بودم، آن روز را حالتى از التهاب و انتظار داشتم که واقعاً دست خودم نبود.

شهر و مردم شهر به دریایى شبیه بود که به تلاطمى جهت‏دار برمى‏ خیزد و هر چیزى را در امواج و تلاطم خود جابجا مى‏ کند و در آن انبوه و آن شور و اشتیاق من هم استثنا نبودم. در حالى که با خود فرزند خردسالى را داشتم، مانند همه از خانه بیرون زدم به انتظار و استقبال و فقط براى دیدار امام، و نه انبوه مردم و مستقبلین. طبیعى هم بود که کسى متقبل نگهدارى فرزند من نشود، چون به هر کسى گفتم با خنده ‏اى گفت تو دیگر چرا؟ تو که همیشه با امام بوده‏ اى؟! ما باید برویم که سال ها در فراق شب و روز گذرانده ‏ایم. و خلاصه من هم به اجبارى درونى که نمى ‏دانم چرا، براى استقبال بیرون آمدم و گرچه آشنایان از آن همه اشتیاق من تعجب مى ‏کردند و این تعجب را هم بر زبان مى‏ آوردند و من که گویى در آن فضاى خاص، آن همه اعتراض شیرین را نمى‏ شنیدم الآن که به یاد آن حال و هوا مى ‏افتم، تعجب مى‏ کنم.

شهر همه انتظار بود و دل ها در شور و اشتیاق مى‏ تپید. انتظار و انتظار و انتظار. فشردگى جمعیت به ناچار مرا و خاله ‏ام و عدّه ‏اى دیگر از دوستان و همسایه ‏ها را که در انبوه جمعیت انباشته در کوچه‏ ها و خیابانها قدرت حرکتى نداشتیم و بر اثر طولانى شدن انتظار هم خسته شده بودیم به منزل یکى از دوستان (خانم اخوان در کوچه ارگ) کشاند تا دمى بیاسائیم و بار دیگر به جمع مستقبلین بپیوندیم.

اما در منزل هم قرار و آرامى نبود و دلها همه مشتاق و مشتاق و مشتاق و التهاب این اشتیاق را هر چندى با بیرون رفتن از خانه و به کوچه و خیابان سرک کشیدن  فرو مى‏ نشاندیم. اما انبوه جمعیت که از کوچه ارگ تا مدخل قم و از آنجا تا فاصله دورى همه کوچه ‏ها و خیابان ها و دشت را پوشانده بود، نمى ‏گذاشت جلو رفت. اصلاً به جرأت مى‏ شود گفت در آن روز در شهر قم کسى در خانه نمانده بود و ما هم اگر از سر اجبار به آنجا پناه برده بودیم همه هوش و حواسمان در بیرون خانه بود.

مدتهاى طولانى انتظار گذشت و در بعدازظهر بود که پسربچه ‏اى از گرد راه رسید و با خوشحالى و از سر شوق و بریده، بریده از آن روى که از ذوق و شوق نمى‏ توانست کلمات را درست ادا کند، فریاد زد، مامان آقا آمد، من دیدم. مادرش و دیگران همه شروع به گریه کردند. گریه‏ اى از سر شوق، آمیختگى گریه و شادى به وضوح دیده مى ‏شد. اعضاى فامیل، وى را غرق نوازش کردند که تو خبر ورود آقا را آوردى. تو آقا را دیدى و‏...

حالت عجیبى حکمفرما شده بود و عجیب ‏تر آن که خود من هم تحت تأثیر قرار گرفته بودم و بى ‏اختیار مى‏ پرسیدم: امام را دیدى؟ چطورى آمدند؟ با چه ماشینى بودند؟ چطور پیاده شدند و‏... و از نقل و شیرینى و از این قبیل هرچه بود، توزیع شد. و بیش از‏آن نتوانستیم در خانه بمانیم، اما مگر مى‏ شد جلو رفت و امام را دید؟ به هیچ وجه و تا زمانى که به خانه نرسیدند، من نتوانستم ایشان را ملاقات کنم و به دیدارشان نائل آیم.[1]

 

منبع: سر دلبری، ترسیمى از حالات معنوى امام خمینى(س)، به کوشش: اصغر میرشکارى، ص 98-101



[1] برگرفته از خاطرات خانم دکتر طباطبایى ـ آرشیو گروه تاریخ مؤسسه تنظیم و نشر آثار امامخمینى(س).

. انتهای پیام /*