روابط اجتماعی در اسلام در جایگاه محوری قرار گرفته است؛ زیرا انسان از نظر ساختار وجودی به گونه ای است که بی ارتباط انسانی، از نقص بزرگی رنج می برد و هرگز به کمال بایسته و شایسته خویش نخواهد رسید. چنین نگاهی به روابط انسانی، موجب شده تا بسیاری از گزاره ها و آموزه های وحیانی قرآن متوجه تبیین و تفسیر معنا و مفهوم روابط انسانی، جایگاه، اهمیت و قوانین مربوط به آن شود. بنابراین رفع نیاز و مشکلات و گرفتاری انسان ها یکی از برنامه های بنیادی و اساسی اسلام است که اجر و پاداش دنیوی و اخروی برای اجراکنندگان آن دارد. در قرآن می فرماید: اگر کسی یک نفر را نجات بدهد، زنده کند، انگار همۀ مردم را زنده کرده است.«... وَ مَنْ أَحْیاها فَکَأَنَّما أَحْیَا النَّاسَ جَمیعا» (مائده/32).
امام خمینی (س) با تأسی از این آموزه ها، استفاده از وجوه شرعیه، اعزام بازرس به منطقه آسیب دیده، توصیه صبر به آسیب دیدگان، تاکید بر اهتمام جدی مسئولان و ضرورت پیشگیری از آسیب ها را از راهبردهای اساسی مدیریت بحران بیان فرموده اند و ایثارگران در این راه را شایسته رحمت واسعه خداوند می دانند و در موردی می فرمایند:
"من در برابر این همه ایثار و از خودگذشتگی و خلوص، از تشکر و قدردانی عاجز و ناتوانم، و خدای بزرگ است که با رحمت واسعه خود می تواند پاداش شما را داده و قدردانی کند."(صحیفه امام؛ ج16، ص284)
پرتال امام خمینی به یاد ایثارگران آتش نشانی مطلبی را در خصوص مرگ شرافتمندانه که برگرفته از یکی از مقالات ارائه شده در کنگره بررسی تأثیر امام خمینی (س) و انقلاب اسلامی بر ادبیات معاصر است، را در ذیل بازخوانی می کند:
مرگ، این راست ترین راستی زندگی،[1] دغدغۀ همیشۀ انسان بوده، در اساطیر کهن، تلاش در گریز از مرگ، تکاپوی همۀ قهرمانان و روح عمدۀ حماسه هاست. در گیل گمش - قدیمی ترین حماسه ی بر جای مانده از حماسه های سومری - مرگ مهم ترین دغدغۀ خاطر گیل گمش باشد و تمام تکاپوی قهرمان حماسه، یافتن راز مرگ است. در ایلیاد و ادیسۀ هومر، سرود نیبلونگن (Nibelugen) حماسۀ آلمانی، کمدی الهی دانته، بهشت گمشدۀ جان میلتون و شاهنامۀ فردوسی، همه جا، مسألۀ مرگ، تشویش ذهن قهرمانان و حماسه آفرینان است.[2] در شاهنامه در آغاز داستان رستم و سهراب، مرگ و مرگ اندیشی محور ماجراست و حماسه پرداز بزرگ - فردوسی - با زمینه سازی روانی یا براعت استهلال، ما را برای پذیرش فاجعۀ تلخ مرگ سهراب آماده می کند:
اگر تندبادی برآید زکنج به خاک افکند نارسیده ترنج
ستم کاره خوانیمش ار دادگر هنرمند دانیمش ار بی هنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست زداد این همه بانگ و فریاد چیست
از این راز جان تو آگاه نیست بدین پرده اند تو را راه نیست[3]
خیام مرگ و آن سوی مرگ را در رباعیات فلسفی و شک آمیز خویش مطرح کرده است. چرا می میریم؟ آن سوی این مرگ چیست؟ در برابر واقعیت مرگ چه باید کرد؟ و آنگاه تأمل در مقابل عالمی که هر نقطه آن نشان از زیبارویی است و خاک آن، مردمک چشم لاله عذاری و سرنوشت ناگزیر و اندوه باری که چشم به راه است و آن خاک کوی کوزه گران شدن و ...
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینی دستی است که بر گردن یاری بوده است[4]
این نگاه از سر تحیر و شگفتن به مرگ، خار خار خاطر همۀ خردورزان بوده است و در ادبیات منثور و منظوم ما جای جای، به ویژه هنگام رویدادهای بزرگ مانند زلزله، سیل، هجوم اقوام و جنگهای بزرگ یا بیماریهای مرگبار چهره نموده است.
دعوت به مرگ – مرگ شرافتمندانه - در قلمرو حماسه ها و از همه بارزتر شاهنامۀ فردوسی فراوان دیده می شود. سیاوش سرفراز از آتش می گذرد اما نیرنگ و دروغ را برنمی تابد، رستم ننگ بند بر دست نهادن را از تن نمی نهد و مرگ همۀ ارزشهای خویش را در آن می بیند[5] و همۀ قهرمانان و پهلوانان نیز پایبند چنین آیین و شیوه ای هستند.
در نگاه عارفانه که ریشه در نگرش و باور و ژرف دین دارد، مرگ پایان زندگی نیست، لایۀ عمیق تر زیستن است. رسیدن به فراخنایی که همۀ جلوه های پنهان، تبسم خواهند زد و افقهای نامشکوف در مقابل نگاه انسان خواهد نشست. مرگ پیوستن انسان به اهل خویش است. هنر این است که قبل از مرگ بمیریم (موتوا قبل اَنْ تموتوا) تا زنگی از ما بروید.
مولوی می گوید:
اقتلونی یا شقاتی لائماً
اِنَ فی قتلی حیاتی دائماً
اِنَ موتی فی حیاتی یافتی
کم اُفارق موطنی حتی متی[6]
هر کس حقیقت مرگ را در یابد، نه تنها دلهره و هراس در جانش بال و پر نمی گشاید که شوقمند و شکفته، مرگ را جستجو خواهد کرد و در متن مرگ، صد بار وجود و زندگی تازه را دریافت خواهد کرد.
چون که اندر مرگ بیند صد وجود همچو پروانه بسوزاند وجود[7]
این سروده سخن با سوخته ای است که حیات تو مقدم بر خویشتن او شد.
یادگار از توهین سوخته جانی است مرا
شعله از توست اگر گرم زبانی است مرا
به تماشای تن سوخته ات آمده ام
مرگ من باد که اینگونه توانی است مرا
نه ز خون گریه ی آن زخم، گریزی است تو را
نه از این گریه ی یکریز، امانی است مرا
باورم نیست نگاه تو و این خاموشی؟
باز برگردش چشم تو گمانی است مرا
چه زنم لاف رفاقت؟ نه غمم چون غم توست
نه از آن گرم دلی هیچ نشانی است مرا
گو بسوزد تنه ی خشک مرا غم که به کف
برگ و باری نبود دیر زمانی است مرا
عرق شرم دلم بود که از چشم ریخت!
ورنه بر کشته ی تو گریه روا نیست مرا
برگرفته از ادبیات انقلاب، انقلاب ادبیات (ج. ۱)
[1] - چشمه ی روشن، دکتر غلامحسین یوسفی، 1374، نشر علمی، بخش نقد و تحلیل شعر هاشم جاوید
[2] - انواع ادبی، دکتر سیروس سُمیسا، انتشارات فردوسی، چاپ دوم، 1373، فصل دوم حماسه، ص 47 - 129
[3] - شاهنامه فردوسی، چاپ مسکو، ج 2، ص 169
[4] - رباعیات خیام، نشر مرکز، چاپ دوم، 1376، ص 18
[5] - مگر بند کز بند عاری بود شکستی بود زشت کاری بود
[6] - مثنوی معنوی، مولانا جلال الدین، دفتر اول، به تصحیح محمد رمضانی، کلاله خاور، ص 76
.
انتهای پیام /*