از دست تو، در پیش که فریاد برم؟از دادستان همچو تویی داد برمگر لُطف کُنی، نوازیم با نظریصاحبنظران را همه از یاد برم.اسفند 1363
از دست فراقت، برِ کی داد برم؟فریادرس! از تو، به که فریاد برم؟طوفان غمت رشتهی هستی بگسیختیاد تو شود، یاد خود از یاد برم.اسفند 1363
گر بر سر کوی دوست راهی دارمدر سایهی لطف او پناهی دارمغم نیست، که راه رفت و آمد باز استطاعت اگرم نیست، گناهی دارم.اسفند 1363
فرهادم و سوز عشق شیرین دارماُمّید لقای یار دیرین دارمطاقت ز کف رفت و ندانم چه کُنمیادش همه شب در دل غمگین دارم.18 اسفند 1363
آن روز که عاشق جمالت گشتمدیوانهی روی بیمثالت گشتمدیدم نبود در دو جهان جُز تو کسیبیخود شدم و، غرق کمالت گشتم.اسفند 1363
پروانهی شمع رُخ زیبای توامدلباختهی قامت رعنای توامآشفتهام از فراقت دلبر حُسن!برگیر حجاب من که رُسوای توام.اسفند 1363
افتاده به دام شمع، پروانهی دلحاشا! که رها کند غمش خانهی دلمطرود شود ز جرگهی درویشاندیوانه وشی که نیست دیوانهی دل.12 اسفند 1363
ای عشق! ببار بر سرم رحمت خویشای عقل! مرا رها کن از زحمت خویشاز عقل بریدم و به او پیوستمشاید کشدم بلطف در خلوت خویش.بهمن 1363
ای یاد تو، روحبخش جان درویشای مهر جمال تو دوای دل ریشدلها همه صیدهای دربند تواندجویندهی تو است هر کسی، در هر کیش.14 اسفند 1363
از صوفیها، صفا ندیدم هرگززین طایفه من وفا ندیدم هرگززین مُدعیّان که فاش «اَنَاالْحق» گویندبا خودبینی، فنا ندیدم هرگز.اردیبهشت 1363
جز فیض وجود او نباشد هرگزجز عکس نمود او نباشد هرگزمرگ است اگر هستی دیگر بینیبودی جُز بود او نباشد هرگز.اردیبهشت 1363
گر اهلْ نهای، ز اهل حق خُرده مگیر[1]ای مُرده! چو خود زندهدلان، مُرده مگیربرخیز از این خواب گران، ای مهجور!بیدار دلانْ خواب گران برده مگیر!اردیبهشت 13631- حافظ با ...
یاران! دل دردمند ما را نگرید!طوفان کُشندهی بلا را نگرید!از ما، دل بیقرار و پُرشور و نوافارغْ، دل یار بیوفا را نگرید!12 اسفند 1363
آن کس که ره معرفة الله پویدپیوسته ز هر ذرّه خُدا میجویدتا هستی خویشتن فرامُش نکندخواهد که ز شِرک عطر وحدت بوید.اردیبهشت 1363
آن کیست که روی تو، به هر کوی ندید؟آوای تو در هر در و منزل نشنید؟کو آنکه سُخن ز هر که گفت از تو نگفت؟آن کیست که از می وصالت نچشید؟
با چشمِ «منی» جمال او نتوان دیدبا گوش «تویی» نغمهی او کس نشنیداین «ما و تویی» مایهی کوری و کری استاین بُت ...
جُز یاد تو، در دلم قراری نبودای دوست! بجز تو غمگساری نبوددیوانه شدم، ز عقل بیزار شدمخواهان تو را به عقل کاری نبود.بهمن 1363