بعضی داستانها به یکبار شنیدن می ارزد و بعضی خاطره ها برای بچه ها همیشه شنیدنی است.
داستان تلخ شهادت پدر را عمه بارها گفته بود و او باز برای دوباره شنیدن، گوش ها را تیز می کرد. شنیدنش شیرین بود و باور کردنش تلخ. شاید وقتی سه چهار ساله بود و داستانی را که در شبهای طویل سرد زمستان مکرر می شد برای چندم بار می شنید، در ابتدا نشسته گوش می سپرد و بر پشتی تکیه می داد و در انتهای داستان پشتی رها شده بود و او به پشت می خوابید و به تیرهای سقف خیره می شد تا اشک هایش را قصه گو نبیند. در هر بار نکته ای تازه بود. یعنی او نکته ای تازه برمی داشت. آقامرتضی هم دهها بار شنیده بود و بعد از هشتاد سال آن را این گونه گفت: پدر ما با شدت جلو مظالم را می گرفت و شدیدالعمل بود. در آن ایام خوانین و شاهزاده ها مقتدر بودند و در تمام ایران قدرت داشتند، تفنگ داشتند، اسلحه داشتند، زور می گفتند. آنها به حاکم زور می گفتند و حاکم هم به مردم زور می گفت. هر کس زورش می رسید اعمال می کرد و پدر ما در مقابل این زورگوها و قاتلان و متجاوزان ایستاده بود و نمی گذاشت تعدی بکنند. حتی یک بار نوکر پدر ما را که نامش حاج «قنبرعلی» بود دستگیرش کرده بودند. پدرمان مقاومت کرد و با زور او را خلاص کرد و سپس بر علیه جانیان اقدام کرد و در نتیجه، براثر شکایت مردم، حشمت الدوله بهرام خان را گرفت و به زندان افکند و پس از مدتی در زندان فوت شد.
نمی دانیم وقتی این جملات را می شنید چگونه غیرت پدر را می ستود و بر مردانگی اش از ضمیر درود می گفت اما به یقین می دانیم که وقتی می شنید که بهرام خان در زندان مرد، روح لطیف کودکانه اش بر سرنوشت آن مرد تأسف می خورد. شاید عمه ملاحظه می کرد و با همان هیجانی که داستان را شروع کرده بود مردن بهرام خان را بر زبان نمی راند. این داستان هر بار بُعدی داشت و در هر بُعد آغاز و پایانی دیگر می گرفت. آقامرتضی دهها بار، قبل از روح الله و دهها بار وقتی مخاطب، روح الله بود از دهها کس شنیده بود و آنچه را خود از آن برمی داشت در مصاحبه ای گفت. شاید روح الله اگر خود به تفصیل آن را بازگو می کرد این داستان به نحوی دیگر در تاریخ ثبت می شد. بهر حال آیت الله پسندیده از جمع آنچه شنیده بود، برداشتش را این گونه ادامه داد: پس از آن قضیه، خوانین بنای شرارت را گذاشتند و پدر ما جلوگیری می کرد و چیزی که تا اندازه ای به آنها جرأت داده بود، این بود که با «صدرالعلماء»[1] قوم و خویش بودند. عباس خان و مرحوم میرزا عبدالحسین (دایی روح الله) و حاج سیدآقاناظم التجار دامادهای مرحوم صدرالعلماء بودند. بنابراین جعفرقلی خان، قاتل پدر ما و رضاقلی سلطان، پدر و عموی عباس خان قرابت داشتند.
وکیل الرعایا، ناظم الرعایا هم با اینها قوم و خویش بودند. بنابراین آن خوانین که در رأس آنها بهرام خان و رضاقلی سلطان و جعفر خان باشند فقط یک مدعی داشتند و او هم مرحوم آقامصطفی (پدر ما) بود و می خواستند او را از میان بردارند و می دانستند که اگر او را از میان بردارند ما نمی توانیم کاری بکنیم زیرا من و آن اخوی دیگرمان (آقانورالدین) بیش از هفت هشت سال نداشتیم و آقای خمینی .(روح الله) هم سه چهار ماهشان بود و از زنها هم کاری بر نمی آمد. سایر علما هم از قبیل مرحوم آخوند ملااحمد گرچه با آنها قوم و خویش نبودند ولی محافظه ک ار و محتاط بودند و مخالفت نمیکردند. بنابراین کسی اقدام نمی کرد و آنها با از میان برداشتن آقامصطفی، می توانستند به راحتی به مردم تجاوز کنند و زورگویی نمایند. بیگمان نامهایی که در این داستان میآمد نامهایی بود که از جغرافیای خمین فراتر نمی رفت و به مانند آنها آدمهای زیادی در همۀ شهرها می آیند و می روند. روح الله چه مقدار علاقهمند بود آنها را به خاطر بسپارد؟ فکر می کنم به همان مقدار که ما بیعلاقه ایم. اگر چه نامها چندان ارزش به خاطر سپردن نداشتند اما جریانی را تصویر می کرد که ارزش اندیشیدن داشت. در ذهن کودکانه اش ظلم، ظلم ستیزی، غیرت، بیغیرتی، زور، زورباوری و با زور درافتادن، خان و خانبازی، امن و نا امنی، مفاهیم مبهمی بود که تصویر آنها در ذهن سیّالش تاب می خورد. بعدها این مفاهیم از درون دین باوری تعریف شد و مصالح اولیه ای بود برای معماری یک اندیشۀ سیاسی مبتنی بر دین. بخشی از داستان شهادت پدر که به نحوۀ درگیری اشاره داشت، امری کاملاً خانوادگی بود و بدین جهت برای بچه های خانه خیلی شنیدنی می شد. وقتی نزدیک به نود سال بعد بازگو گردد، چندان مهیج نیست، چرا که هزاران ماجرای مهیج تر را هر کس در هر کجا زندگی کند، خود دیده و یا لااقل شنیده است. اما وقتی روح الله در قلب میلیونها انسان خانه کرده است هر کس او را در گنج خانه قلب خود دارد، دوست دارد آن را بشنود و با شنیدنش به مانند آنکه سرگذشت یکی از نزدیکان خود را تعقیب می کند به وجد می آید یا اشک بر گونه اش می دود. داستانسرایی شبهای برفی زمستان را به سبک و سیاق صاحبه خانم نمی دانیم اما محتوای آنها از زبان آقامرتضی با تصرفاتی این گونه بوده است: عضدالسلطان والی سلطان آباد بود و به اراک، خمین، گلپایگان و خوانسار و هر قصبه و روستایی که در نواحی آنها بود سلطان آباد گفته می شد. آنوقت مظفرالدین، شاه ایران بود. مردی به ظاهر تنومند و قویهیکل ولی علیل مزاج و ترسو. آنقدر بزدل و ترسو که یاد قتل پدر توسط میرزارضاکرمانی او را چنان به وحشت میانداخت که وقتی به تهران آمد تا تاج شاهی به سر بگذارد، با آنکه سالها در آرزوی چنین روزی خیالبافیها داشت، از ترس ترور، تشریفات ورودش را که در یافت آباد تهران تدارک شده بود نادیده گرفت و چنان ذلیلانه از فرماندۀ قزاقخانه که کلنل کاساکوفسکی نام داشت و می خواست وضعیت امنیتی تهران را گزارش کند،[2] درخواست کرد او را به کاخ سلطنتی برد که هرکس در آنجا بود و شنید، دریافت که مردی به غایت بی کفایت آمده تا عهده دار امور کشور شود. در همان روزهای اول، ذخیره پولی را تمام کرد و مبلغی از بانک استقراضی روس وام گرفت و با خط خود رسید داد و به موقع قرضش را نپرداخت و مورد اعتراض بانک «پترزبورگ» و سفارت روسیه قرار گرفت.[3] بیماری سل داشت، پزشکان که از درمان عاجز مانده بودند، آب معدنی تجویز می کردند و او در هر کجا که آب معدنی بود خیمه و خرگاه می زد. اصلیترین موضوع و مهمترین مسئلۀ حکومت، آب معدنی بود. وقتی هیچیک از چشمه های کشور بیماری شاه را علاج نکرد، متملق ها چشمه های فرنگ را تجویز کردند تا در رکابش فرنگ را ببینند و او بی خبر از حال و روز دوران، سه بار راهی فرنگ گردید و هر بار هزینه های گزاف سفر را به بیگانگان مقروض شد. آنها که می پنداشتند شاه سایۀ خدا بر زمین است، اعتراضی نداشتند و آنها که از کنار ریخت و پاشهای او کاسه لیسی می کردند، اگر چه می دانستند آب معدنی نوش جان کردن از دیار فرنگ نیش جان مردم است از نیش تیز کردن ابایی نداشتند. علیل مزاجی شاه والیان را خوش می آمد چرا که در مقابل کسی به پاسخگویی لب تر نمی کردند. اقتدار حکومت در علیل مزاجی شاه علیل می شد و والیان محلی اقتدار بیشتر می گرفتند و خانها در امر حکومت نه مشارکت که مداخله می کردند. هرکس می توانست تفنگچی استخدام می کرد و به هر مقدار در توان داشت رعیت را می چاپید.[4] در چنین اوضاعی مسئولیت عالمان بسیار بود. آنها ملجأ مردم بودند. اما دریغ که بسیاری از آنان چنان به کار درس و بحث مشغول می شدند که پاک فراموششان می شد برای چه به درس دین آمده اند. اگر چه از دگر سو اخبار دگرگونی و پیشرفتهای جهان جسته گریخته می آمد و علیل مزاجی و بیکفایتی شاه موجبی می شد تا بعضی عالمان تیزبین و روشنفکران و آزادیخواهان را در اندیشۀ تغییر نظام حکومت در کنار هم آورد، اما تا فراهم آمدن چنین زمینه ای زمینهای مردم به تاراج می رفت. والیان عنان گسیخته مالیات می طلبیدند و خانها در آب گل آلود دوران، قلاب می انداختند. شاید ناامنی خمین از دیگر شهرهای اطراف بدتر بوده است که آقامصطفی تصمیم گرفت با عضدالسلطان والی اراک دیداری کند و راه چاره ای یابد.
منبع: کتاب خمینی روح الله ص۱۱۷
[1] )) صدرالعلما و برادرش آقا میرزا محسن مجتهد از روحانیون مشهور تهران بودند. میرزا محسن مجتهد در سال 1295 ه ش توسط کمیتۀ مجازات ترور شد. ر.ج - رجال ایران
[2] )) در خاطرات کلنل کاساکوفسکی آمده است: من پیش رفته، گزارش دادم: «شهر کاملاً امن است» شاه دوباره سئوال کرد: «امنیت برقرار است؟» سپس سئوال کرد: «حال شما چطور است؟ حال قزاقهای شما چطور است؟ جناب اشرف صدراعظم همۀ مراتب را به من نوشته، ممنونم. از زحمات شما متشکرم... سعی میکنم تشکر خود را عملاً ثابت نمایم. حالا خودم را به شما میسپارم. مرا به کاخ برسانید.» خاطرات کلنل کاساکوفسکی، ترجمۀ عباسقلی ج . چ دوم 1355 ص ص83-82.
[3] )) علی اکبر ولایتی - تاریخ روابط خارجی ایران در دوران ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه ص 469
[4] )) در مورد خلقیات و رفتار مظفرالدین شاه، نگاه کنید به: «خاطرات سرجان هاردینیگ» وزیر مختار وقت بریتانیا در ایران ترجمه جواد شیخ الاسلامی، «تاریخ بیداری ایرانیان» ناظم الاسلام کرمانی، «افضل التواریخ» نوشته افضل الملک کرمانی و نیز «خاطرات تاج السلطنة» خواهر مظفرالدین شاه همچنین به «اسناد محرمانه بریتانیا از حوادث مشروطه ایران» ترجمه حسن معاصر و «خاطرات و خطرات» مهدیقلی هدایت.
.
انتهای پیام /*