من در همین مدرسۀ فیضیه ـ که حوزه ای آن وقت داشتم ... ـ یک روز آمدم دیدم یک نفر هست! گفتم که چه شده؟ گفت همۀ این طلبه ها قبل از آفتاب از ترس پاسبان ها فرار کرده اند توی باغات. صبح که می شد قبل از آفتاب، این طلبه های اهل علم باید فرار کنند بروند در باغات؛ و شب برگردند توی حجره هایشان! آخر شب برگردند توی حجره هایشان. شما نمی دانید که به ما چه گذشت در این زمان ها. ما نمی توانیم [همۀ آن را بیان کنیم].
من در مدرسۀ «دارالشفا» حجره داشتم. رفقای ما یک عده ای بودند خوب، آنجا مجتمع می شدند و می نشستند و درددل می کردند. چند روز که این اجتماع بود یک شخصی آمد ـ که خدا از او بگذرد ـ آمد نشست آنجا و گفت که خوب است که اینجا اجتماع نکنید؛ که ... با ملایمت گفت. رفقا هم با شوخی با او صحبت کردند و رفت. فردا یک نفر کارآگاه آمد ایستاد دم در، گفت که آقایان اینجا نباید باشند، اگر باشند چه خواهد شد. که از فردا ... چند نفر جمعیت، هفت ـ هشت نفر بود؛ اجتماعی نبود، ما نتوانستیم این پنج ـ شش نفر، هفت ـ هشت نفری که بودیم در مدرسۀ دارالشفا، در آن حجره بمانیم. صبح که می شد، یواش می رفتیم در منزل یکی از آقایان آنجا ـ یا مثلاً دورۀ آنجا ـ مجتمع می شدیم و با هم درد دل می کردیم.
به همه بد گذشت و سخت گذشت.
منبع: صحیفه امام؛ ج 7، ص 228ـ229
.
انتهای پیام /*