اطاعت از مادر
همسر گرامى حضرت امام خمینى(س) نقل مى کند: یک روز آمد... بعد از احوالپرسی ها گفت خانم من امیرالحاج شده ام. گفتم: چرا؟ قضایا را تعریف کرد که آقاى خامنه اى به من گفته اند که این مسئولیت را قبول کن. من به او گفتم: احمدجان تو حتماً بهتر از من مى دانى که ملک فهد تابع دستورات آمریکاست. اگر شما به آنجا بروى و مصلحت آمریکا چنین قرار بگیرد که شما را بگیرند و به فهد دستور دهد، فهد اطاعت مى کند و این چیزى است که هم براى تو و هم براى ایران مناسب نیست، که ایشان رفتند و اطلاعیه اى در جواب نوشتند که خانم راضى نیستند.
***
بابا، اصلاً نگران نباش
خانم فاطمه طباطبایى مى گوید: ... میهمان مى آمد، من دو جور غذا درست مى کردم. احمد اعتراض مى کرد و مى گفت: این اسراف است. مى گفتم: انسان براى خودى یک جور غذا درست مى کند، اما میهمان احترام دارد و باید حداقل دو نوع غذا تهیه کرد.
گاهى مى خواستم براى اتاق ها پرده بزنم. او مى گفت: چوب پرده لازم ندارد. همان میخ زدن کفایت مى کند! این کارهایى که شما مى کنید باعث نگرانى من مى شود.
من واقعاً درمانده شده بودم. ناچار خدمت حضرت امام رسیدم و عرض کردم: «آقا! احمد واقعاً وسواس هایى در زندگى دارد که من مانده ام در زندگى چه بکنم. اگر حضرتعالى هم آنچه را ایشان اسراف مى داند، اسراف مى دانید، انجام ندهیم... حضرت امام فرمودند: «ببین بابا. اصلاً نگران نباش، خرج زندگى تو را خودم از پول شخصى مى دهم. به احمد بگو نگران نباشد، فکر نکند حقوقى است که در قبال کارى که انجام مى دهد، دریافت مى کند».
***
گه گاه با هم بازى مى کردیم
سیدعلى خمینى کوچکترین فرزند یادگار گرامى حضرت امام(س) یادها را از دوران کودکى زنده مى کند: ...یک روزى که من بازى مى کردم؛ یعنى با دوچرخه در جایى که سربالایى داشت، بازى مى کردیم، ایشان به من گفتند که از آن سربالایى بالا نروم، مثل اینکه مواظب بودند. به من گفتند از آن سربالایى بالا نروم، چون فکر مى کردند که من مى افتم و این مسئله ایشان را نگران مى کرد. البته گاهى خودشان هم با من بازى مى کردند.
***
همکلاسی
حجت الاسلام والمسلمین حاج سیدحسین خمینى از دوران پرحلاوت تحصیل سخن مى گوید: در نجف ایشان خیلى نسبت به درسشان مقید بودند و ما در مسائل درسى با هم مراوده داشتیم و یک زمان بعضى از کتابها مثل کفایه، معالم و منطق و حاشیه ملاعبدالله و غیره را با همدیگر مى خواندیم و کار مى کردیم. چون من در نجف به درس آیت الله صدر مى رفتم، ایشان یک وقتى از من پرسید درس آقاى صدر چگونه است؟ گفتم خیلى خوب است. ایشان با اینکه کارش زیاد بود و نمى رسید همه درسها را شرکت کند، ولى یادم مى آید که درس مرحوم آقاى صدر را با هم مى رفتیم و خیلى درس خوبى بود.
***
مرگ آگاهى
خانم فریده مصطفوى از حال روز برادر پس از رحلت حضرت امام(س) مى گوید: ... با اینکه مورد احترام همه بود، آنقدر خاکى بود که آدم تعجب مى کرد. مثلاً در سفرى که با هم رفتیم، یک مرتبه در کنار جادهاى ماشین را نگه مى داشت، خودش مى رفت وسط بیابان، پتویى مى انداخت و روى همان پتو مى نشست و مى گفت، چقدر خوب است آدم این جورى زندگى کند. چقدر اینطورى راحت است! انگار از این رفت و آمدها، خسته شده بود. خود را کنار مى کشید. مشغول عبادت و ریاضت بود. یک زهد و تقواى عجیبى! اصلاً حالى در ایشان بود که در کمتر کسى دیده مى شد. به نظر من، ایشان به کشفیاتى نائل شده بود که کس دیگرى کمتر نائل مى شود. دنیا را با تمام خوبی ها و بدی هایش ـ انگار ـ پشت سرنهاده بود. پندارى عاقبت کار را مى دانست. من فکر مى کنم که از مرگ خودش هم باخبر بود. در این هفت ـ هشت ماه آخر که ما دو سه تا خواهرها با ایشان بودیم، بارها مى گفت: «اگر من مردم مواظب این بچه ها باشید.» ما ناراحت مى شدیم و مى گفتیم: احمدجان، تو را به خدا، این حرفها چیه که مىزنى؟»
***
پهلوى امام دفن مى شوم
دکتر محمود بروجردى اظهار مى دارد: یک شب حدود ساعت 5/8 بود که به ما تلفن زدند. من گوشى را برداشتم. پرسیدند: شام چى دارید؟ گفتم: هر چه بخواهید . از آن طرف متوجه شدند که ما شام خورده ایم. گفتند: نه همان «کته تخم مرغ» را درست کن. «کته تخم مرغ» غذایى سنتى بود که ایشان براى ما دوستان در اتاق خود درست مى کرد. یک ربع بعد آمدند. یک دشداشه عربى با یک جلیقۀ پاکستانى روى آن پوشیده بودند، که با دیدن این منظره خیلى خندیدیم. آن شب همه خانواده بودند. همسرم پرسید: احمدجان تو گفتى براى ما در حرم امام قبر ترتیب مى دهى، چه شد؟ جواب دادند که براى همه تان ترتیب کار را دادم، فقط من خودم پهلوى امام دفن مى شوم و بقیه همه جاهاى دیگر. گفتم: احمدجان پس من چى؟ گفت: تو هم همان جا، تو که بزرگ خانواده ما هستى. شام را که خوردند، بلند شدند که بروند. گفتیم بنشین. گفتند نه مقدارى از نوشته هاى امام را آقاى حمید انصارى گذاشته که باید به آنها رسیدگى کنم و لذا باید بروم.
***
حرم مطهر؛ کعبه انقلابیون
آقاى حمید انصارى از ویژگی هاى سیداحمد که همیشه مایل بودند گمنام باشند، حرف مى زند و با نقل خاطره هایى از یادگار امام، زندگى آن عزیز سفر کرده به بهشت برین را هجرت مى داند و یادآور مى شود: بارها مى آمد روبه روى حرم مىن شست و دورادور به گنبد و بارگاه چشم مى دوخت. یکبار به من گفتند: من از خدا خواستم آنقدر عمر به من بدهد که بتوانم این تشکیلات را طورى سامان دهم که ماندگار باشد و ملجأ و کعبه انقلابیون و کسانى که دنبال راه و رسم امام هستند، بشود. و اینچنین نیز شد.
منبع: یاد یادگار امام، ص 113-116
.
انتهای پیام /*