اسماعیل حاجی بیگی آزاده دوران دفاع مقدس در دو خاطره جالب از دوران اسارتش نقل می کند: یک روز ما را بیرون آوردند و گفتند: باید برای ما بلوک بزنید. بچهها گفتند که ما آمده بودیم جبهه گردن شما را بزنیم، آن وقت بلوک بزنیم تا شما بروید سنگر بسازید و بر علیه ما بجنگید. یکی از بچهها علی بیات که اهل مشهد بود و عراقیها او را سوزاندند - آنقدر ناراحت شد که تیغی برداشت و به طرف عراقیها حمله کرد. آنها پا به فرار گذاشتند. بچهها به زور تیغ را از او گرفتند و آرامش کردند. آنگاه عراقیها با عده بیشتری برگشتند و او را فلک کردند. مسئله بغرنج شده بود. آنها منتظر بهانه بودند تا بچهها را بزنند، تا اینکه حاج آقا «ترابی» را خدا به داد اسرا رساند؛ فرد عالمی که هم عراقیها از او حساب میبردند و هم مورد احترام بچهها بود. او آمد و برای ما صحبت کرد و گفت:
اولاً بلوکها را برای مصرف همین اردوگاه میخواهند و در ثانی شما باید سعی کنید تلفات ندهید. بهتر این است که ما بلوک بزنیم و در عین حال تبلیغمان را هم بکنیم. خدا حفظش کند، او ما را از دودلی درآورد و همه بسیج شدیم برای کار. خودش هم آستینها را بالا زد. با زدن هر بلوک یک صلوات
بلند هم برای سلامتی حضرت امام میفرستادیم. از این عمل، دشمن کلافه شده بود. وقتی اوضاع را آشفتهتر دیدند، گفتند: دیگر لازم نکرده بلوک بزنید. بروید پی کارتان.
حاجی بیگی در خاطره دیگر نقل می کند: اسیری بود اهل مشهد به نام «خلخالی» که دستی در ورزشهای رزمی داشت. در آسایشگاه تعداد منافقین کم نبود. ما مجبور بودیم در بسیاری از شرایط تقیه کنیم، ولی خلخالی اصلاً اهل این مسئله نبود. به محض این که به امام و جمهوری اسلامی کوچکترین اهانتی میشد، بلافاصله بلند میشد و مقابله میکرد. بارها او را تهدید به کشتن کرده بودند، ولی دست بردار نبود. قرار شد با خلخالی صحبت کنیم تا بیشتر مواظب خودش باشد؛ چون اگر به همین ترتیب پیش میرفت تعداد نیروهای وفادار به آرمانهای انقلاب، در آسایشگاه کمتر میشد. وقتی در این مورد با او صحبت کردم و گفتم که وقتی اهانتی میکنند، ناراحتی ما هم حدی ندارد، گفت: ببین حاجی! دست خودم نیست، به امام که توهین میکنند خونم به جوش میآد، هیچ چیز جلودارم نیست. اگر سرهنگ هم باشه توی گوشش میزنم. عاقبت این سماجت باعث شد تا او را از اردوگاه بردند و دیگر خبری از او نشد. (منبع: کتاب روایت هجران؛ امام خمینی و آزادگان، ص35)
.
انتهای پیام /*