پرتال امام خمینی: یک نکته ای اینجا در ذهن دارم و خاطره بسیار شیرین من از آن دوران است؛ زمانی که امام را در خیابان قیطریه در منزل آقای روغنی (از تجار تهران) بازداشت کرده بودند؛ برادرها می خواستند سؤالی از خدمت ایشان بپرسند. لذا می بایست آن سؤال را پیش حضرت امام برده و جوابش را از ایشان می گرفتیم. در آن زمان من را برای اینکار انتخاب کردند تا نامه ای که حاوی سؤال شرعی بود، را به طریقی به دست امام برسانم یا بتوانم شفاهی این سؤال را از امام بپرسم. به یاد دارم که گفته بودند این نامه را شهید مطهری یا شهید بهشتی دادند. اخوی ما مرحوم عباس آقا می خواست نامه را ببرد. گفتم که من می برم. چون جوان تر بودم و نمی خواستم ایشان درگیر بشوند. من با همان لباس کارگری خودم و ماشین جیپ ایشان آمدم به خیابان دولت، همانجا پارک کردم مأمورین اجازه نزدیک شدن نمی دادند.گفتم: می خواهم یک سؤال شرعی بپرسم و شما می توانید سؤال را ببینید. گفتند: چه می خواهی؟ گفتم: یک سؤال شرعی است که به من دادند، راجع به مسجدی که می خواهند در یک روستایی بسازند. گفتند: بدهید تا ما ببریم. گفتم: نه باید من خودم بدهم دستشان که جواب بگیرم و برگردم، شاید این کسی که می خواهد مسجد را بسازد از دستمان بپرد.
من هم با لهجه غلیظ تهرانی با آنها صحبت می کردم و از طرفی سعی کردم عامیانه صحبت کنم که ذهن آنها متوجّه این نشود ما پشت این کاسه، نیم کاسه ای داریم. به هر صورت در همین بین که ما صحبت می کردیم درِ آن حیاط باز شد و امام را که در وقت معین بین ساعات ۹:۳۰ تا ۱۰ در همان خانه قدم می زدند از بیرون دیدم. تا آنجایی که من یادم هست این قدم زدن عادت همیشگی امام بود. آن شخص درب را باز کرد یک باره دید که من به آن سمت می آیم؛ برگشت پشتش را نگاه کند، که خودم را وارد حیاط کردم. این ها آمدند من را بگیرند و بیرون کنند که امام ر گفتند: کاری نداشته باشید، ببینید نامه اش چه است. آنها به احترام امام چیزی نگفتند و ایشان نامه را گرفتند و نوشتند اشکالی ندارد. بعد نامه را این ها باز کنترل کردند و سپس به محل کار اخوی عباس آقا که کارگاهی بود در شمیران نرسیده به تجریش به نام تعمیرگاه ۱۱۰ که در آنجا معروف بود آمدم. دیدم عباس آقا خیلی ناراحت است. گفتم: چرا ناراحتی؟ گفت: چرا با ماشین من رفتی؟ زیر صندلیش پُر از اعلامیه است. تو روی اعلامیه ها نشستی رفتی آنجا. حالا اگر تو را می گرفتند دیگر حساب ما را رسیده بودند.
بعد از اینکه امام با آقایان قمی و محلاتی از زندان آزاد شدند، مردم زیادی برای ملاقات با ایشان در محل داودیه (منزل حاج عباس نجاتی ) صف بسته بودند و من هم برای ملاقات، به آنجا رفتم ـ که یک روز بارانی بود، به نظرم باران رحمت به جهت آزادی ایشان ـ دست امام را بوسیدم. نمی دانم آن موقع امام من را می شناختند یا نه؟ در واقع دو بار خدمتشان رسیدم؛ یک بار عمومی و با جمعیت رفتم و یک بار هم انفرادی و جهت رساندن آن نامه بود.
منبع: مقلد روح الله
.
انتهای پیام /*