بیست و ششم مردادماه سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی است. ضمن گرامیداشت یاد و خاطره همه حماسه سازان دوران دفاع مقدس، چند خاطره کوتاه از زبان آزادگان عزیز تقدیم خوانندگان محترم می گردد:

زمانی که اسیر شدم، عراقی ها مرا به همراه دو نفر دیگر از دوستان نزد فرمانده شان بردند که ستوان جوانی بود. او همان اول به ما گفت: ما مسلمان هستیم و شما نباید بترسید. بعد، دستور داد ما را تفتیش کنند. من آن موقع عکس آقای طالقانی و عکس امام را در جیب داشتم. او نگاهی به عکسها کرد و گفت: اینها چیست؟ من که خیلی ترسیده بودم گفتم: اینها بزرگان کشور ما هستند. او نگاهی به عکسها کرد و دوباره آنها را به من پس داد. جالب این بود که آنها را پاره نکرد و کوچک ترین اهانتی هم نکرد، بلکه عکس را همان طور که داخل کیف من بود تا کرد و به من داد و گفت: این را در جیبت بگذار و به کسی نشان نده. البته من عربی متوجه نمی شدم. او به سربازان اشاره کرد و گفت: سعی کن اینها متوجه نشوند، چون اذیتت می کنند.

این نشان می داد که هیچ روح و اندیشه پاکی نمی تواند نسبت به امام بی تفاوت باشد و در ارتش بعث هم که علاقه به امام تا حد مرگ مجازات داشت، کسانی پیدا می شدند که به خاطر پاکی طینت، نمی توانستند با امام و پیروان امام دشمنی داشته باشند.
منبع: کتاب رنج غربت؛ داغ حسرت، صفحه 5، (داوود عباس زاده)
*********
در اواخر سال 59 و اوایل سال 60، اعتصاب غذای مختصری رخ داد که عراقی ها آن را به شکل وحشیانه ای درهم شکستند؛ به این صورت که تعدادی عراقی ریختند داخل اردوگاه و به هر اتاقی که رفتند اسرا را لت و پار کردند و با ایجاد رعب و وحشت، اعتصاب را در هم شکستند.

بعد هم، تعدادی را برای بازجویی و شکنجه بردند که از جمله آنها مرحوم جلیل اخباری بود. ایشان از آزاده های متدین بود و تعصب زیادی به حضرت امام داشت. آن روز، سرگردی به نام سرگرد اظهر، که از استخبارات آمده بود، جلیل را بسیار زده بود و به او گفته بود باید به امام اهانت کند. جلیل هم گفته بود هرگز این کار را نخواهد کرد. آنها آنقدر جلیل را زده بودند که از نفس افتاده بود. وقتی از او پرسیدند چرا اهانت نمی کنی، با اینکه می دانی زیر دست و پای ما از بین می روی و می میری، گفته بود: آیا شما حاضرید به پیامبر خدا اهانت کنید؟ جواب داده بودند: نه! این چه ربطی به خمینی دارد؟ گفته بود: عمامه خمینی، عمامه رسول الله است و عمامه رسول الله، عمامه خمینی. پس جسارت به خمینی(س) جسارت به رسول خداست و من اگر بمیرم این کار را نمی کنم. می گفتند حالت جنون به سرگرد دست داده بود،به طوری که دیوانه وار به پشت و شکم جلیل می زد و می گفت: الله اکبر! عمامة رسول الله ...!؟ یادم هست تا دو سال، هر وقت سرگرد اظهر، اخباری را می دید او را می زد و می گفت: عمامة رسول الله عمامة خمینی و عمامة خمینی، عمامة رسول الله !
منبع: کتاب رنج غربت؛ داغ حسرت، صفحه 11، (علی علیدوست قزوینی )
**********
بعد از امام، تا مدتی بعد از سالگرد که ما در عراق بودیم، به معنای واقعی و حقیقی کلمه احساس می کردیم یتیم شده ایم و خودمان این یتیمی را قبول داشتیم. آن روز هم که آمدیم ایران، وقتی در اسلام آباد (یا شهری دیگر) خواستند ما را تقسیم کنند و هر کس را به شهر خودش بفرستند، ما گفتیم دو تا خواسته داریم؛ اول ما را به مرقد امام ببرید و بعد هم به زیارت مقام معظم رهبری.

خلاصه، پافشاری کردیم و پشت تریبون و بلندگو گفتیم تا مرقد امام نرویم به خانه هایمان نمی رویم. مسئولان هم ناچار این کار را انجام دادند و ما اولین گروه آزادگان بودیم که به زیارت مقام معظم رهبری رفتیم. اول به زیارت مرقد امام رفتیم و بعد هم به زیارت مقام معظم رهبری. بعد، هر کسی به شهر خودش رفت.

منبع: کتاب رنج غربت؛ داغ حسرت، صفحه 23، (علی علیدوست قزوینی)