آن روزها در یکی از پادگانهای نظامی شهر مراغه سرباز بودم. اوج درگیری و رشد انقلاب اسلامی بود. اخبار خارج از پادگان به سختی به دست ما می رسید. مرخصیها لغو شده بود و ما در یک حالت بلاتکلیفی بودیم. از طرفی شنیده بودیم که گفته می شد: حضرت امام خمینی دستور داده اند تا سربازان و ارتشیها فرار کنند و در خدمت رژیم ظالم شاه نباشند.

امّا امکان فرار نبود و پادگان به شدت محافظت می شد، تا این که یک روز ما را برای سرکوب مردم به تهران منتقل کردند. این خود بهترین فرصت برای فرار از دست فرماندهان ظالم ارتش شاه بود. در اولین فرصت به همراه عده ای از دوستانم فرار کردیم. آنها اهل تهران بودند و به خانه های خود رفتند و من بدون این که از عواقب کار بترسم و یا یک دست لباس غیر نظامی تهیه کنم، به خیابان امیرکبیر رفتم که آن روزها گاراژ اتوبوسهای مسافربری در آنجا قرار داشت بلیطی به مقصد گرگان گرفتم و سوار اتوبوس شدم. تقریباً روی صندلی آخر نشسته و خودم را به دست و رویاهایی سپردم که شیرین بودند و نوید روزهای خوش آینده را می دادند.

 وقتی به خود آمدم که اتوبوس از تهران خارج شده بود. ناگهان یکی از مسافرها از جا برخاست و فریاد زد: برای سلامتی امام خمینی صلوات.

صدای صلوات مسافران بلند شد و همزمان همۀ سرها به عقب برگشت و روی من که لباس نظامی بر تن داشتم، گره خورد. ناگهان احساس شرم کردم. فکر کردم که باید به این مردم خوب و مهربان و انقلابی بفهمانم که من سرباز رژیم شاه نیستم و از آنها هستم. پیراهن نظامی را کندم و از جا بلند شدم و فریاد زدم: برای پیروزی انقلاب اسلامی صلوات دوم را بلندتر بفرستید.

لبخند شادی روی چهره مسافران نشست و با صدای بلند صلوات فرستادند.

من با صلوات سومی که با سلامتی سربازان امام زمان(عج) فرستاده شد، آرام گرفتم و دوباره به فکر فرو رفتم؛ به فکر فردایی که در انتظارم بود؛ فردای خوب پیروزی.

. انتهای پیام /*