یک روز در جماران بودم، امام تازه به جماران تشریف آورده بودند. اوایل جنگ بود
و بین کسانی که میآمدند برای دیدار امام، زن جوانی بود که تازه شوهرش را از دست
داده و یک دختر چند ساله هم همراهش بود. دختر خیلی بیتاب بود و گریه میکرد، از
صبح فریاد زده بود، تمام سر و صورتش خاکی بود و اشک در گونههایش موج میزد.
مادرش ناراحت بود و دلش میخواست که به یک نحوی این کودک را خدمت امام
برساند و این کودک پدر از دست داده را آرامش ببخشد. میگفت که من هیچ ناراحت
نیستم که شوهرم شهید شده چون خودم مقدمات رفتن به جبهه همسرم را فراهم کردم اما
چه کنم که این بچه آزارم میدهد و فکر میکنم که تنها راه این باشد که امام عنایتی
بفرمایند. آن وقت برادر من دست بچه را گرفت رفتیم خدمت امام. آقا در حیاط قدم
میزدند وقتی که بچه را دیدند انتظارمان این بود که امام دستی به سرش بکشند و ما او را
پیش مادرش برگردانیم. اما وقتی که امام، این دختر نالان و گریان را دیدند روی
سنگهای کنار حوض نشستند و این کودک را به بغل گرفتند و دست محبت و نوازش به
سر و صورتش کشیدند و اشکهایش را پاک کردند. و مدتی با این بچه مشغول بودند و
بعد وقتی که خوب آرامش در بچه حاکم شد، او را رها کردند و ما به مادرش
رساندیم.
منبع: پیک ارشاد، تیرماه 68
.
انتهای پیام /*