جنگ که شروع شد، شهید یوسف کلاهدوز ـ قائم مقام فرماندهى کل
سپاه ـ در تماس تلفنى به من گفت که در خوزستان به شما نیاز بیشترى است و
بهتر است به آنجا بروید. من به همراهى دویست نفر از بردران پاسدار عازم
خوزستان شدیم. اوایل آبان ماه 1359 حدود یک ماه بعد از شروع جنگ
بود که وارد خوزستان شدیم. خوزستان اوضاع بسیار آشفته و ناراحت
کنندهاى داشت. خرمشهر تقریباً سقوط کرده بود، آبادان در محاصره قرار
داشت، از طرف دزفول عراقىها تا جسرنادرى پیشروى کرده بودند و از
طرفى به هفده کیلومترى اهواز رسیده و این شهر دائماً در معرض گلوله
توپهاى عراقى قرار داشت. دبّ حردان و سوسنگرد هم مىشود گفت در
دست دشمن بود.
وارد اهواز که شدیم، آن را شهر ارواح یافتیم. مىتوان گفت
نبض حیات نمىدمید. مدارس، خالى از دانشآموز؛ خانهها، خالى از سکنه؛
مغازهها، همه تعطیل و صداى مشمئز کنندۀ انفجار گلولههاى توپ و بوى دود
و باروت اوضاع تأثربرانگیز و ناراحت کنندهاى ایجاد کرده بود. شهر خالى از
جمعیت بود و میگهاى عراقى با قیافههاى منزجر کننده خود در ارتفاع پائین
روى شهر مانور مىدادند. بین راه مردم را در حال فرار در جاده اهواز و
آبادان به سمت ماهشهر یافتیم. جمعیتهایى با بچه و زن در جادهها و در آن
گرماى شدید خوزستان. هیچ گونه امکانات و حتى آبى وجود نداشت تا به
آنها داده شود یا وسیلهاى نبود که آنها را به جایى برساند. آینده براى آنها
مبهم و سرمنزل ناشناس بود و وضع بسیار دردناک و غمانگیز. غیرت بچهها به
جوش آمده بود وگاهى از زور ناراحتى گریه مىکردیم. خود من حقیقتاً چند
بار گریه کردم و پیش خودم مىگفتم خدایا چگونه مىشود این دشمن متجاوز
و غدارى را که به میهن اسلامى ما تجاوز کرده، بیرون کنیم؟ و هزاران آرزوى
ظاهراً دست نیافتنى دیگر.
در این شرایط پیام آرامش آفرین حضرت امام دلها را محکم و امیدوار
مىکرد که «شما خیال نکنید که یک چیزى است ...، این حرفها در کار
نیست، یک دزدى آمده است یک سنگى انداخته و فرار کرده، رفته است سر
جایش.» و یا فرمودند: «ما یک سیلى به صدام بزنیم که دیگر از جایش بلند
نشود».
منبع: امام و دفاع مقدس، ص37
.
انتهای پیام /*