على اظهار علاقه کرده بود که با آقا به حسینیه برود، آقا هم به او گفتند: شب زود
بخواب، صبح مىآیم و تو را بیدار مىکنم تا برویم. آقا طبق قولى که داده بودند
صبح زود آمدند و گفتند: فاطى برو على را صدا کن من تا نیم ساعت دیگر
مىخواهم بروم داخل حسینیه، على را آماده کن تا با من بیاید. گفتم: آقا، بد
است، حالا او یک چیزى گفت. گفتند: نه، من به او قول دادهام که او را ببرم، تو برو
صدایش کن که بیاید. من رفتم و على را بیدار کردم و لباسش را عوض کردم و
گفتم برو حسینیه. وقتى برگشت گفت: مامان رفتم حسینینه (نمىتوانست
بگوید حسینیه). آنجا یک چیزهایى داده بودند به امام که تبرک بکنند، امام داده
بودند به على، که او دست بکشد. او هم مىگفت: مردم به من چیز دادند، من هم
آنها را مبارک کردم. بعد گفتم امام براى چه آمدند؟ گفت: خوب امام آمدند که من
نیفتم. به خاطر اینکه امام مواظب او بودند که از لاى نردهها نیفتد، حس کرده بود
که امام پشت سرش مواظب او هستند. دوباره على مىگفت: من مىخواهم بروم
حسینیه و آقا مىآمدند دنبال او و صدایش مىکردند و مىگفتند: على بیا
برویم.
منبع: پدر مهربان، به کوشش: سیداحمد میریان، ص13
.
انتهای پیام /*