مرحوم آیت اللّه لواسانى که از دوستان امام بود از طرف آقایى به خواستگارى من آمد. قبول خواستگارى حدود ده ماه طول کشید، چون من حاضر نبودم به قم بروم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب
دیوار صحن حضرت معصومه(س) قبرستان بود و کوچهها خیلى باریک بودند.
مراحل خواستگارى شروع شد. پدرم مىگفت: «از طرف من ایرادى نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت مىبرد، اما آدمى است که نمىگذارد به تو بد بگذرد.»
پدرم به دلیل رفاقت چند ساله اش از آقا شناخت داشت، اما من مىگفتم: «اصلاَ به قم نمىروم.»
بالاخره وقتى چند خواب دیدیم که خوابهاى متبّرکى بودند فهمیدم که این ازدواج مقّدر است. آخرین بار خواب دیدم، حضرت رسول(ص)، امیر المومنین (ع) و امام حسن(ع) در حیاط کوچکى هستند که همان حیاطى بود که آقا براى عروسیشان اجاره کردند. یعنى من در خواب
خانهاى را دیدم که درست شبیه خانهاى بود که براى بعدها ایشان براى عروسى اجاره کردند. حتى اتاقها همانهایى بودند که من در خواب دیده بودم و پردههایى را هم که بعداً برایم خریدند دیده بودم. در خواب دیدم آن طرف حیاط که اتاق مردها بود، پیامبر(ص) و امام حسن (ع) و امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودند. در این طرف حیاط که اتاق عروس بود، من بودم و پیر زنى با چادرى شبیه چادر شب که نقطههاى ریزى داشت و به آن چادر لکى مىگفتند. پیر زن ریز نقشى بود که من او را نمىشناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه مىکردم. از او پرسیدم: «اینها چه کسانى هستند؟»
پیر زن که کنار من نشسته بود، گفت: «آن رو به رویى که عمامه مشکى دارد پیامبر(ص) است. آن مرد هم
که عمامه سبز دارد و یک کلاه قرمز که شال بند به آن بسته شده - آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدّام بر سر مىگذاشتند ـ امیر المؤمنین (ع) است. این طرف هم جوانى بود که عمامه مشکى داشت امام حسن (ع)
است.» من گفتم: «اى واى، این پیامبر است و این امیرالمومنین است!» خیلى خوشحال شدم. پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت مىآید!.» من گفتم: «نه، من از اینها بدم نمىآید، من اینها را دوست دارم». و
اضافه کردم: «من همه اینها را دوست دارم اینها پیامبر من هستند. امام من هستند. آن آقا امام دوم من است آن آقا امام اوّل من است». پیر زن دوباره
گفت: «تو که از اینها بدت مىآید!» اینها را گفتم و شنیدم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدم.
صبح براى مادر بزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابى دیدهام. مادر بزرگم گفت: «مادر، معلوم مىشود که این سّید، حقیقى است و پیامبر و ائمه از تو رنجشى پیدا کردهاند، چارهاى نیست، این تقدیر
توست.»
عروسى ما در ماه مبارک رمضان بود و این مسأله چند دلیل داشت، اول اینکه امام مقیّد بودند که درسها تعطیل باشد و دوم آنکه من نزدیک تولد حضرت صاحب الزمان(عج) در نیمه شعبان آن خواب را دیدم و به این دلیل خواستگاران در اوّل ماه رمضان آمدند.
منبع: سبوى نور، به کوشش غلامعلى رجایى، فرامرز شعاع حسینى، ستاد بزرگداشت حضرت امام خمینى(س)، چاپ اول: خرداد 85، ص7.
.
انتهای پیام /*