در کنار شط اسیر شدم. یک افسر عراقی که با لباس فرم پلنگی، بهتر شناخته می شد، همراه با چند سرباز، شروع به تفتیش کردند. به من که رسیدند، همان افسر با اشاره به سربازان گفت که چقدر قد و هیکل کوچکی دارم. و رو کرد به من و گفت:
«حارس او جندی؟»
سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم:
«بسیج، جیش شعبی.»
هنوز کلمه آخر از دهانم بیرون نیامده بود که یک سیلی محکم، تارهایی سیاه را انداخت روی پرده چشمهایم و بعد شنیدم که گفت: «دجال!»
دست کرد در جیبم و عکس حضرت امام را که در داخل جیب پیراهنم بود، بیرون آورد. با دیدن عکس فریاد زد: «خمینی خمینی!»
عکس را انداخت زمین و می خواست آن را لگد کند که ناگهان نسیمی وزید و عکس را انداخت داخل شط. دیدن موجهای شفاف که اینک در آغوش خود، عکس شفافترین انسان را داشتند، آنقدر شیرین بود که تلخی و اخم و تخم آن افسر را برایم هیچ مینمود.
منبع: روایت هجران امام خمینی و آزادگان، خاطرات و نامه های دوران اسارت آزادگان، تهران: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س)،1375، ص86
.
انتهای پیام /*